دل شکسته ام

جملات عاشقانه . شعر . عکس .اس ام اس ...

دل شکسته ام

جملات عاشقانه . شعر . عکس .اس ام اس ...

عشق . زندگی . مرگ

برای تو زندگی میکنم ، به عشق تو زنده هستم ، اگر نباشی دیگر نیستم

تویی که بودنت به من همه چیز میدهد، هر جا بروی دلم به دنبال تو میرود...

عشق تو ، حضور تو، به من نفس میدهد هوای بودنت

این دیگر اولین و آخرین بار است که دل بستم ،

نه به انتظار شکستم ، نه منتظر کسی دیگر هستم

تو در قلبمی و تنها نیستی ، تو مال منی و همه زندگی ام هستی...

همین که احساس کنم تو را دارم ، قلبم تند تند میتپد ،

به عشق تو میگذرد روزهای زندگی ام...

به عشق تو می تابد خورشید زندگی ام ،

به عشق تو آن پرنده میخواند آواز زندگی ام

و این است آغاز زندگی ام ، گذشته ها گذشته ، با تو آغاز کردم و با تو میمیرم....

به هوای تو آمدن در این هوای عاشقانه چه دلنشین است ،

به هوای تو دلتنگ شدن و اشک ریختن کار همیشگی من است

بودنم به عشق بودن تو است ، اگر اینجا نشسته ام به عشق این انتظار است

در انتظار توام ، تا فردا ، تا هر زمان که بخواهی چشم به راه آمدن توام

خسته نمیشود چشمهایم از این انتظار ، میمانم و میمانم از این خزان تا پایان بهار

تا تو بیایی و او که به انتظارش نشستم را ببینم ،

تا چشمهایت را ببینم و دنیای زیبایم را در آغوش بگیرم

نمیتوان از تو گذشت ، به خدا نمیتوان چشم بر روی چشمهایت بست ،

بگذار تو را ببینم ، تا آخرین لحظه ، تا آخرین حد نفسهایم....

نمیگویم که مرا تنها نگذار ، تو در قلبمی و هیچگاه تنها نمیمانم ، نمیگویم همیشه بمان ،

تا زمانی که هستی من نیز میمانم ، اگر روزی بروی ، دنیا را زیر پا میگذارم ،

نمیگویم تنها تو در قلبمی، نیازی به گفتنش نیست آنگاه که تو همان قلبمی...

قلبی که تنها تپشهایش برای تو است ،

زنده ماندن من به شرط تپشهای این قلب نیست ، به عشق بودن تو است !

 

 

 

 

با اینکه خیلی دوستت دارم اما ، دلم از تو گرفته ...

ببین چشمانم را که قطره های اشک بر روی آن نشسته

نه آرامم میکنی نه با قلبم مدارا میکنی ،

نه میگویی دوستم داری ، نه فکری به حال قلبم میکنی

اینگونه میشود که در لحظه های دلتنگی ام با غمها سر میکنم

نه با صدای مهربان تو،

این حسرت است که در دلم نشسته از سوی تو....

هر چه خودم را به بی خیالی میزنم نمیشود ، نمیتوان از تو گذشت،

نمیتوان به هوای نبودنت در ساحل بی قراریها نشست ،

تنها میشود بی تو ، بی نفس دفتر زندگی را برای همیشه بست!

با اینکه خیلی دلم از تو گرفته ، بغض گلویم را گرفته ،

اما نمیدانی ، تو نمیدانی که چه عشقی در دلم نهفته !

آن روزی که آمدی و مرا در آغوش گرفتی ،

با تمام وجود مرا در میان گرفتی گذشت ،

چه زود رفت آن حس زیبای عاشقانه ،

چه زود عشقمان شد ، یک قصه عاشقانه ...

چه زود دل کندی از همه چیز ، آنقدر از آن روز گذشته که حتی

رنگ چشمهایم را نیز دیگر یادت نیست

این منم که هنوز هم روز به روز بیشتر به تو دل میبندم ،

این تویی که میگویی اینک دارم از احساسات تو میخندم

آهای بی وفا ، بیا و اشکهایم را ببین ، پس مرامت کجاست،

یک ذره احساس داشته باش ،پس آن وجدان قلبت کجاست؟

تو که مرا نابود کردی ،عشقم را در تابوت گذاشتی وخاک کردی ،

بعد از آن حتی با یک شاخه گل هم بر سر مزار، از عشقم یاد نکردی

دلم از تو گرفته ، با اینکه دلشکسته هستم ،

نمیدانی چه شبهایی را با همین دل شکسته به انتظارت نشستم

تا امشب نیز فردا شود ،

شاید دلم دوباره با دیدنت خوشحال شود...

نیامدی و حسرت شد آن انتظار ، نیامدی و نیامدی تا دلم شد بیمار...

با اینکه دلم از تو گرفته ، بدان که خیلی دوستت دارم ،

من که جز تو کسی را در این دنیا ندارم ، ای بی وفای من ،

مرا هم نگاه کن ، تو  فقط با من باش،

بعد از آن هر چه دلت خواست با قلبم بازی کن!

 

 

 

از نگاهت خواندم که چقدر دوستم داری ،

اشک از چشمانم ریخت و از چشمان خیسم فهمیدی که عاشقت هستم

حس کن آنچه در دلم میگذرد ، دلم مثل دلهای دیگر نیست که دلی را بشکند

تو که باشی چرا دیگر به چشمهای دیگران نگاه کنم ،

تو که مال من باشی چرا بخواهم از تو دل بکنم

وقتی محبتهایت ، آن عشق بی پایانت به من زندگی میدهد چرا بخواهم زندگی ام را

جز تو با کسی دیگر قسمت کنم ، چرا بخواهم قلبم را شلوغ کنم؟

همین که تو در قلبمی ، انگار یک دنیای عاشقانه در قلبم برپاست ،

عشقت در قلبم بی انتهاست

همین که تو در قلبمی بی نیازم از همه کس ،

تو را میخواهم و یک کلام فقط تو را ، همین و بس!

دلم بسته به دلت ، هیچ راهی ندارد حتی اگر مرگ بخواهد مرا جدا کند از قلبت

دیگر تمام شد ، تو در من حک شده ای، ای جان من ،تو همه چیز من شده ای!

از نگاهت خواندم که مرا میخواهی ، از آن نگاه شد که در قلب مهربانت گم شدم ،

تا خواستم خودم را پیدا کنم اسیر شدم ، تا خواستم فرار کنم ، عاشقت شدم!

از نگاهت خواندم  تو همانی که من میخواهم ، آنقدر پیش خود گفتم میخواهت ،

که آخر سر تو شدی مال من ، شدی یار و عشق بی پایان من

از نگاهت خواندم ، چند سطر از شعر زندگی را ...

نگاهم کردی و خواندی آنچه چشمانم مرا دیوانه کرده است ،

و آخر فهمیدی که قلبم تو را انتخاب کرده است

چه انتخاب زیبایی بود ، از همان اول هم دلم به دنبال یکی مثل تو بود ،

و اینک پیدا کرده ام تو را ، تویی که دیگر مثل و مانندی نداری،

در قلبت جز من ، جایی برای کسی نداری!

 

 

 

 

به تو که رسیدم تنها شدم ، به جای قلبت ،

غم در دلم نشست و به جای تو ، اسیر تنهایی شدم

به تو که رسیدم دستان سرد غم را گرفتم

و آرام در آغوش سرد بی محبتیها خوابیدم

به تو که رسیدم انگار به هیچ چیز نرسیدم ،

انگار راهی که رفتم بن بست بوده ، اینجا ، آن جایی که میخواستم نبوده

هیچگاه مرا درک نکردی ، هیچگاه بی وفایی هایت را ترک نکردی ،

به جای اینکه مرحمی برای دلم باشی ، دلم را پر از خون کردی

در لحظه های دلتنگی نه تنها به سراغم نیامدی ،

از من دورتر شدی ، با من مثل غریبه ها شدی

در لحظه های خواستنت ، با التماس میگفتم که میخواهمت ،

نیامدی به کنارم و همنشین غریبه ها شدی

من باورت کردم ، تو چشمهایت را بستی ، قلبم عاشقت شد و تو درها را بستی ،

به خیال تو بودم ، بی خیالم شدی ، تا آمدم به سویت ، رفتی،

تا خواستم احساستم را به تو بگویم فراموشم کردی

هر چه به دنبالت می آمدم ، تو راهت را کج میکردی ،

هر چه میگفتم نرو ، تو راه خودت را میرفتی ،

تا اینکه به بیراهه رفتی و  تو را گم کردم ،

با اینکه غرورم شکست اما باز هم برای دیدنت

تمام کوچه پس کوچه ها زیر و رو کردم

دوباره دیدمت ، چه با شوق به سویت دویدم ، حس کردم سایه ای را همراهت

،آن غریبه کیست در کنارت ، چه عاشقانه گرفته ای دستهایش !!!

به تو که رسیدم ، شکستم ، تو مرا زیر پاهایت له کردی  و رفتی

حتی به زمین هم نگاه نکردی

همیشه آغازش خوب است ، آخرش تاریک میشود ،

من از شوق دیدنت، چشمهایم خیس بود و آغازش را ندیدم ،

حالا چگونه در این تاریکی آخرش را ببینم؟!

 

 

 

 

لیلی گفت: موهایم مشکی ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج، دلت توی حلقه های موی من است. نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟ نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟

مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت: نه نمی خواهم،

گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم.
 دلم را هم.

لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است، شیرین،
 نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟ شیرینی لیلی را؟ 

مجنون چشمهایش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ.
 تلخی مجنون را تاب می آوری؟ 
لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده نخلستان است.
 خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند. نمی خواهی خرما بچینی؟ 

مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.
 
لیلی گفت: دستهایم پل است. پلی که مرا به تو می رساند. بیا و از این پل بگذر.
 

مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام. آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد.
 

لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی ست.
 بی سوار و بی افسار.

عنانش را خدا بریده، این اسب را با خودت می بری؟
 
مجنون هیچ نگفت.
 
لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.
 

لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد