دل شکسته ام

جملات عاشقانه . شعر . عکس .اس ام اس ...

دل شکسته ام

جملات عاشقانه . شعر . عکس .اس ام اس ...

شعر های شاعران

 

 خیام

 

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه پر کن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه فردا علم نفاق طی خواهم کرد با موی سپید قصد می خواهم کرد پیمانه عمر من به هفتاد رسید این دم نکنم نشاط کی خواهم کرد امروز ترا دسترس فردا نیست و اندیشه فردات به جز سودا نیست ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است کاین باقی عمر را بقا پیدا نیست  

 

 

 

 

سعدی 

 

خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن

نبایستی نمود این روی و دیگربار بنهفتن

گدایی پادشاهی را به شوخی دوست می‌دارد

نه بی او می‌توان بودن نه با او می‌توان گفتن

هزارم درد می‌باشد که می‌گویم نهان دارم

 لبم با هم نمی‌آید چو غنچه روز بشکفتن

ز دستم بر نمی‌خیزد که انصاف از تو بستانم

روا داری گناه خویش وان گه بر من آشفتن

که می‌گوید به بالای تو ماند سرو بستانی

بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن

چنانت دوست می‌دارم که وصلم دل نمی‌خواهد

کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن

مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی

محبت کار فرهادست و کوه بیستون سفتن

 نصیحت گفتن آسانست سرگردان عاشق را

ولیکن با که می‌گویی که نتواند پذیرفتن

 شکایت پیش از این حالت به نزدیکان و غمخواران

ز دست خواب می‌کردم کنون از دست ناخفتن

گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی

تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن 

 

 

 

فروغ 

 

صدا


در آنجا ، بر فراز قلهء کوه

دو پایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم را خدا خواهد شنیدن

 

بسوی ابرهای تیره پرزد

نگاه روشن امیدوارم

ز دل فریاد کردم کای خداوند

من او را دوست دارم ، دوست دارم

 

صدایم رفت تا اعماق ظلمت

بهم زد خواب شوم اختران را

غبارآلوده و بیتاب کوبید

در زرین قصر آسمان را

 

ملائک با هزاران دست کوچک

کلون سخت سنگین را کشیدند

زطوفان صدای بی شکیبم

بخود لرزیده، در ابری خزیدند

 

ستونها همچو ماران پیچ در پیچ

درختان در مه سبزی شناور

صدایم پیکرش را شستشو داد

ز خاک ره،درون حوض کوثر

 

خدا در خواب رؤیا بار خود بود

بزیر پلکها پنهان نگاهش

صدایم رفت و با اندوه نالید

میان پرده های خوابگاهش

 

ولی آن پلکهای نقره آلود

دریغا،تا سحر گه بسته بودند

سبک چون گوش ماهی های ساحل

به روی دیده اش بنشسته بودند

 

صدا صد بار نومیدانه برخاست

که عاصی گردد و بر وی بتازد

صدا میخواست تا با پنجه خشم

حریر خواب او را پاره سازد

 

 

صدا فریاد میزد از سر درد

بهم کی ریزد این خواب طلائی ؟

من اینجا تشنهء یک جرعه مهر

تو آنجا خفته بر تخت خدائی

 

مگر چندان تواند اوج گیرد

صدائی دردمند و محنت آلود؟

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدایم از "صدا" دیگر تهی بود

 

ولی اینجا بسوی آسمانهاست

هنوز این دیده امیدوارم

خدایا این صدا را می شناسی؟

من او را دوست دارم ، دوست دارم 

 

 

 

 

 

حسین پناهی 

 


ده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیاکانم
غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد
ما باید مادرانمان را دوست بداریم
وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند
ما باید بدویم دستشان را بگیریم
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند
ماباید پدرانمان را دوست بداریم
برایشان دمپایی مرغوب بخریم
و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم
پدران
 پدران
 پدرانمان را
ما باید دوست بداریم  

 

 

 

 

 

 

هوشنگ ابتهاج 

 

هوشنگ ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام گالیا شد که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانه‌ای شد که در آن ایام سرود.

دیر است ، گالیا!

در گوش من فسانهٔ دلدادگی مخوان!

دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان

عشق من و تو ؟ ...آه

این هم حکایتی ست

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

امشب هزار دختر همسال تو ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک

زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو

بر پرده‌های ساز

اما هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...

دیر است گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامهٔ رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی است

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!

یاران من به بند،

در دخمه‌ های تیره و نمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زود است گالیا

در گوش من فسانهٔ  دلدادگی مخوان

اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

زود است گالیا! نرسیدست کاروان ...

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خندهٔ گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد