
کــاش من و تو
آدم و حوا بودیـــم
کســی نبود جدایمان کند...
به زخم هایم می نگری؟
درد ندارد دیگر
روزی که رفتی مرگ تمام دردهایم را با خودش برد
مرده ها درد نمی کشند...!
از تو خواهشی دارم
برنگرد دیگر
زنده ام نکن...!
خنــــده بــــــازار
به منشی شرکتمون میگم برو تو پروگرام فایل
میگه کامپیوترو روشن کنم ؟
گفتم نه , چند تا سوراخ پشت کیس گذاشتن
از اونجا سعی کن به حول و قوه الهی وارد بشی
دیدار لیلی و مجنون
روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار
او با خبر شد پس نامه ای به او نوشت و گفت
“اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه
از اونجا گذرمیکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و
در محل قرار نشست .
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …
از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون
گذاشت و رفت
مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت :
“ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون
به شهر برگشت”
در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟!
و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !
آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !
دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده!
و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه
پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و
لیلی طاقت این رو نداشت
پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :
تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد !
تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی!
چگونگی و کیفیت افراد ، وقایع و یا سخنان دیگران
به تفسیر ی است که ما،از آنها می کنیم ، و چه بسا که حقیقت،
غیر ازتفسیر ماست
قضاوت همیشه آسانست،اماحقیقت درپشت زبان وقایع نهفته است
سخت است وقتی از بغض ، گلو درد میگیری و
همه میگویند لباس گرم بپوش
گاو ما ما مىکرد
گوسفند بع بع مىکرد
سگ واق واق مىکرد
و همه با هم فریاد مىزدند حسنک کجایى
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدتهاى زیادى است که به خانه نمىآید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تىشرتهاى تنگ به تن مىکند. او هر روز صبح به جاى غذا دادن به حیوانات جلوى آینه به موهاى خود ژل مىزند.
موهاى حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهاى خود گلت مىزند.
دیروز که حسنک با کبرى چت مىکرد کبرى گفت تصمیم بزرگى گرفته است. کبرى تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت مىکرد. پتروس همیشه پاى کامپیوترش نشسته بود و چت مىکرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد مىکرد چون زیاد چت کرده بود. او نمىدانست که سد تا چند لحظه دیگر مىشکنند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
براى مراسم دفن او کبرى تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روى ریل ریزش کرده بود. ریزعلى دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلى سردش بود و دلش نمىخواست لباسش را در آورد. ریزعلى چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگها برخورد کرد و منفجر شد. کبرى و مسافران قطار مردند.
ما ریزعلى بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالى است که کوکب خانم همسر ریزعلى مهمان ناخوانده ندارد او حتى مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمانها را سیر کند.
او در خانه تخممرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.
او کلاس بالایى دارد. او فامیلهاى پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیاى ما خیلى چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتابهاى دبستان آن داستانهاى قشنگ وجود ندارد.