دل شکسته ام

جملات عاشقانه . شعر . عکس .اس ام اس ...

دل شکسته ام

جملات عاشقانه . شعر . عکس .اس ام اس ...

قرار

قــــــرار




نشسته بودم رونیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

قــــــرار




نشسته بودم رونیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
 
 گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
 
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
 
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
 
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
 
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.مبهوت.گیج.مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
 
تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
 
چهار و چهل و پنج دقیقه!
 
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!

ما هر روز با کسانی که دوستشان داریم چه می کنیم؟؟؟




کــاش من و تو


آدم و حوا بودیـــم


کســی نبود جدایمان کند...





گرچه زیباترین واژه ها در بیان زندگی نمی گنجد،
امــــا زنــدگی زیبـــاست ...

زنده ام نکن...

زنده ام نکن...


به زخم هایم می نگری؟

درد ندارد دیگر

روزی که رفتی مرگ تمام دردهایم را با خودش برد

مرده ها درد نمی کشند...!

از تو خواهشی دارم

برنگرد دیگر

زنده ام نکن...!



کمی خنده

خنــــده بــــــازار


به منشی شرکتمون میگم برو تو پروگرام فایل

میگه کامپیوترو روشن کنم ؟

گفتم نه , چند تا سوراخ پشت کیس گذاشتن

از اونجا سعی کن به حول و قوه الهی وارد بشی


لیلی و مجنون

دیدار لیلی و مجنون

روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار

او با خبر شد پس نامه ای به او نوشت و گفت

“اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه

از اونجا گذرمیکنم باش”

مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و

در محل قرار نشست .

نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …

از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون

گذاشت و رفت

مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت :

“ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون 

به شهر برگشت”

در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟!

و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !

آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !

دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده!

و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه

 پس چرا بیدارش کنم؟!

و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و 

لیلی طاقت این رو نداشت

پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !

مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :

تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد !

تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی!

چگونگی و کیفیت افراد ، وقایع و یا سخنان دیگران

به تفسیر ی است که ما،از  آنها می کنیم ، و چه بسا که  حقیقت،

غیر ازتفسیر ماست

قضاوت همیشه آسانست،اماحقیقت درپشت زبان وقایع نهفته است


خاطرات سرد


سخت است وقتی از بغض ، گلو درد میگیری و


همه میگویند لباس گرم بپوش




خاطرات نه سر دارند و نه ته . . .
بی هوا می آیند تا خفه ات کنند . . .
میرسند . . . گاهی وسط یک فکر . . .
گاهی وسط یک خیابان . . .
سردت می کنند . . . داغت میکنند . . .
رگ خوابت را بلدند . . . زمینت می زنند . . . !!!
خاطرات تمام نمی شوند . . .

روزگار ما

گاو ما ما مى‌کرد

گوسفند بع بع مى‌کرد
سگ واق واق مى‌کرد
و همه با هم فریاد مى‌زدند حسنک کجایى

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت‌هاى زیادى است که به خانه نمى‌آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تى‌شرت‌هاى تنگ به تن مى‌کند. او هر روز صبح به جاى غذا دادن به حیوانات جلوى آینه به موهاى خود ژل مى‌زند.
موهاى حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهاى خود گلت مى‌زند.
دیروز که حسنک با کبرى چت مى‌کرد کبرى گفت تصمیم بزرگى گرفته است. کبرى تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت مى‌کرد. پتروس همیشه پاى کامپیوترش نشسته بود و چت مى‌کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد مى‌کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمى‌دانست که سد تا چند لحظه  دیگر مى‌شکنند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.


 

 

 

 

براى مراسم دفن او کبرى تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روى ریل ریزش کرده بود. ریزعلى دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلى سردش بود و دلش نمى‌خواست لباسش را در آورد. ریزعلى چراغ قوه داشت اما حوصله  درد سر نداشت. قطار به سنگ‌ها برخورد کرد و منفجر شد. کبرى و مسافران قطار مردند.


 

 

 

 

 

 

 

ما ریزعلى بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالى است که کوکب خانم همسر ریزعلى مهمان ناخوانده ندارد او حتى مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله  مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان‌ها را سیر کند.
او در خانه تخم‌مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.
او کلاس بالایى دارد. او فامیل‌هاى پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیاى ما خیلى چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب‌هاى دبستان آن داستان‌هاى قشنگ وجود ندارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد